گل سرخ

ساخت وبلاگ
ما در دود غوطه وریم . آسمان در غباری نادیدنی اشباع شده است. درختها هنوز برگهای زرد و قهوه ای خود را به تن نگه داشته اند ولی چهره یک پاییز کدر کاملا هویداست. با خودم فکر میکنم چرا باز تاب این روزهای تلخ در ادبیات جلوه نمیکند ؟ کجا هستند آن هنر مندان سینه چاک ایدئولوژی زده که از هر سوراخ هنر و ادبیات تراوش میکردند؟ بالاخر کدام سانسور برنده تر است؟ امروزی یا دیروزی؟ اگر کسی آینه ای در برابر وضع کنونی بگذارد باید صد بار سیاه تر از خشت و آینه و هزار بار غریب تر از گوزنها بسازد. گاهی فکر میکنم پس میشده حرف زد . تا این حدها میشده .بعد از سال 98 که هر پاییز دنیا تار تر و وقیح تر شد تهرانی ها هر صبح که سر کار میروند با ولع مرگبار ریه های خود را از آنچه هوا نامیده شده پر میکنند و میدانند در هر نفس مرگ هست. مرگ هر روز در هر کجا هست. در ایستگاه مترو در سر خیابان و حتی در سکوت باغی در دور دست. مرگ حتی وقتی در رختخواب خود به تاریکی سقف خیره شدیم هست .شبها پیش از خواب آلودگی را چک میکنم . خوابیدن در اتاق در بسته من را دچار وحشت خفگی میکند. بیشتر سال پنجره کمی باز است. زمستان ها هم رادیاتور خاموش میماند مگر در سرمای جدی که دیگر جدی هم نیست. زمین قرار است گرمتر شود و ما آدمیان نپز؛ نیم پز شویم . . حالا پنجره را که میبندم در چار دیوار اتاق به صدای ممتد وور وور موتورخانه گوش میدهم که از سه طبقه زیر تر لرزشی در تن خانه میاندازد. همین که کار کند خوب است چون در این وانفسا من مدیر ساختمان شدم و فقط به سبب پاسخ به فضای ذهنی مردسالار ؛خودم را هلاک کردم که برنده این مسابقه بی برنده باشم.شبها گوشهایم را با سیلیکونهای گوش گیر میبندم . سفت و سخت و باز هم میتوانم صدای بگو مگوی نوجوانان همسایه و لگد پرانی گل سرخ...ادامه مطلب
ما را در سایت گل سرخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golessorkha بازدید : 22 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1402 ساعت: 2:51

بیست و یک آبان است. من انبوهی حرف دارم . هزاران حس هزاران درد دل و هزاران ایده و نظریه بی سر انجام بی حاصل. جنون گفتن و نوشتن که در تنبلی ابلوموف واری ساکت شده است. روزگارم به رفتن و آمدن و فکر کردن میگذرد. فکر فکر ذهنی مشغول . هزار توی پر دردسر بی پایان. گاهی متمدن میشوم در لظه فرو میروم دستم را روی شکمم میگذارم که همیشه از بچگی با من بوده و هست و به نفسهایم گوش میدهم . این تنها علامت زنده بودن است که من هستم و این دنیا دنیا است. چند ثانیه بیشتر نمیگذرد که پر ارزشترین لحظات حیات را که همان میان سالی رو به شیب است از دستم میگریزد و میغلتم در فکر آینده و گذشته در باید و نباید در خشم و قهر در عشق و سوز.چرا نمیشود فقط ؛ بود. در شکل خالص آن فقط بود.روزهایم بیشتر به کار مطب کار خانه رتق و فتق امور خانواده و در کنار همه اینها صدای ممتد پادکست و ام پی تری میگذرد. در کانالهای تلگرام که به اندازه یک دانشکده به من چیز یاد داد و خدا همه گناهان پاول دورف را بنویسد به حساب اعضای رد صلاحیت شده مجلس. آدمها راهنمایی ام میکنند گاهی میخندانند گاهی متعجب میشوم . ظرف میشورم غذا میپزم . قارچ خورد میکنم سبزی پاک میکنم میوه میشورم چای دم میکنم راه میروم و حتی لم میدهم و با گوشی ام بازی میکنم ولی کسی با صدایی به من چیزی یاد میدهد. از مجتبی شکوری با پادکست خوب راه و پادکست محشر طنز پردازی و بی پلاس و رپ آپ و ماجرا و دیو و ..... و این آخری تفریح بی پایانی که فکر کنم تا هشتاد سالگی ادامه داشته باشد کتاب تاریخ طبری شنیداری از محمد جریر طبری مردی که شگفت زده ام کرد.او با روایتهای متعدد از وقایع از آدم تا زمان خود استقلال بی نظیری نشان داده. چه حکایتها و چه داستانها. من ساده لوحانه مثل یک کودک قصه ها را گل سرخ...ادامه مطلب
ما را در سایت گل سرخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golessorkha بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت: 13:47

اصلا نمیدانم این هایی که مینویسم را میتوانم بفرستم در این فضای مجازی که واقعیت زندگی ماست یا نه ؟ کامپیوتر اتاقم اغلب خاموش است من کمتر مینویسم . من نه قصه ای دارم بنویسم و نه حرفی برای زدن دارم . زبان ،دیگر از گفتن عاجز شده و در مغز مختصرم جز یک غصه لاینحل هیچ چیزی برای خلاقیت نمانده است. یک جور فلج فکری.صبح ها چشمانم را میگشایم و کورمال کورمال دستم را میبرم تا موبایل را پیدا کنم و وصلش کنم به جهان. بسته به میل شکم یا زیر شکم مسیولین ممکن است وصل شوم یا معلق بمانم در هوای رخوت خواب . خوابهای که در اثنای آن همه جنگ و گریز و گم شدن و بی عملی و رنج میبینم .اخبار میرسند از سرهای جوان پر شور و محرومی که بردار شدند و از مسئولیتهای سهمگین سرکوبی که ظفرمندانه تقسیم میشوند.دنیا بر سرم خراب میشود . خوشا خواب خوشا مرگ خوشا نبود مطلق.به چهره ها نگاه میکنم . فیلمها باز نمیشوند در دلم مستهجن ترین چیزهایی که این روزها بیشتر یاد گرفته ام به همه چرخه اعصاب خورد کن فیلتر میدهم . بهتر است باز نشوند اگر من صدای ضجه مادر و پدرها را بشنوم اگر ببینم که مامان فهمید اگر بخوانم که رفیقم را کشتند دیگه چطوری تن لش بی غیرتم را از تخت بلند کنم .اینکه من و هم نسلانم از وقتی به این عرصه ظلمانی هستی پا گذاشتیم همیشه خواسته و نخواسته مجرم و گنهکار و بی غیرت و احمق شدیم. این قصه یک نسل است.ما در بچگی مقهور تصمیم نسلهای پیش از خود شدیم و آوار همه آن آرزوهای دور و دراز بر شانه ما فرو افتاد.رویای جامعه برابر و برادر و دین رحمانی و امام سوسیالیست و جامعه زهر مار توحیدی . اینها همه بر شانه های هشت سالگی من فشار آوردند و مغز من را از بچگی با ارزشهای وامانده همه ایده آلهای دست نیافتنی انباشتند.تصور من از زندگی تبدیل گل سرخ...ادامه مطلب
ما را در سایت گل سرخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golessorkha بازدید : 105 تاريخ : يکشنبه 25 دی 1401 ساعت: 18:07

برگشتیم سر خانه اول . سال 88 که در وبلاگها اخبار را پی میگرفتم و چه حالی بود چه حال بدی بود و چه حالهای بدی داریم همیشه ؛ از سر ناچاری تنها منفذ برایم سایت الف بود . بروم آنجا کامنت بنویسم و دلم خنک شود. با ترس و لرز و خیال .منبع مهم خبرم بالاترین بود که به بدبختی بهش وصل میشدم .بعدها یک دسته مجازی دوزاری به بالاترین وصل شدند و سایت الف کامنتها را بسته و باز کرد و بسته تر و بی عقل تر شد. و ما هم در تلاظم مرگ ندا و تفنگت را زمین بگذار گم شدیم .میکرو دو ساله بود که شبها از پنجره اتاق ناهار خوری رو به کوچه مان ، یورش لباس شخصی ها را میدیدم . دسته ای از باقیماندگان و ساکنین پرورشگاه قدیمی محل بودند در جنوب میدان مادر . همانجا که فرح برای افتتاحش آمد و همه وسایل موسیقی را برایشان خریده بودند که فخر سر و همسر شود این پرورشگاه خاص.حالا فحش خواهر و مادر به لب شیشه های مردم را میشکستند و همراه بقیه لباس شخصیهای واکی تاکی به دست و موتور سوار و دوربین به دست مردم را درو میکردند.من از آن اتاقک کوچک که همیشه به خاطرم خواهد ماند مسلط بودم و بالای سرشان قرار داشتم . اتاق مثل یک بالکن بر فراز کوچه بود . یک خانه ساخته شده دهه 30 و 40 بود و از درز پنجره های پوسیده چوبی اش که سعی کرده بودیم با رنگ زدن نو نوارش کنیم میشد صداها را شنید.میترسیدم من را ببینند. حتی میترسیدم فیلم بگیرم . فقط چشمهایم ثبت میکرد و هنوز پشت پلکهای همه ما هستند.صورت ها و نامها و صداها. صداها من را زیرو رور میکنند. صدای ضجه مادر؛ فریاد مرد همراهً‌ِ ندا که میگفت بیشرفها و خون که دوید و رفت توی چشمهایش. بعدها مصاحبه مادرش را دیدم که گفت نه ماه گذشت تا بتوانم فیلم را ببینم . من از تصور این دیدن تنم لرزید.سال 57 بود . من هفت گل سرخ...ادامه مطلب
ما را در سایت گل سرخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golessorkha بازدید : 54 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 13:58

قرنهاست بشر تولید مثل میکند. یک سوی الاکلنگ این زاد و ولد هم آغوشی بین دو انسان است که گاهی هم آغوشی روح هم همراهش هست و گاهی نیست . بشر برای هم آغوشی قرنهاست افسانه ساخته عشق را از وجوهات مختلف شرح و بسط داده و در این قرن اخیر عشق به عنوان مفهومی مستقل از زاد و ولد هم جلو زد و به حیطه هم جنس هم رسید. شاید هم که درست باشد به ما چه ؟ ولی آن سوی این زاد و ولد؛ زایمان درد ناک و خون باری است که با همه این قرون کسی نتوانسته برای آن همه درد شرحی بدهد. زن، آبستن هر اتفاقی باشد در پستو های تاریک، درد را فریاد میزند و مرد مستاصل و حتی شاید فراری از تحمل شهادت این عذاب، دور میشود.بر خلاف خیلی از فمنیستیها که امروزها مد هستند من که طبیعتی مد گریز دارم فکر میکنم این نه ظلم تفکر پدر یا مردسالارانه که عینا ساختار نابرابر طبیعت است که زن در درون خود و با خود دلیل درد و رنجش را حمل میکند. این تکامل فیزیولوژیک درخشان که از یک سلول به ما رسیده و از ما هم گذر خواهد کرد دلیلی برای عدالت یا برابری نداشته و اصولا بر اساس قوانین خودش از یک به بینهایت رسیده است و این تفکر آدمیزاد یا پسا آدمیزاد است که در کنجکاوی و عجز خود از درک این دنیاها، یا به دنبال عدالت گشته یا صفاتی را به ناکجایی ناشناس الصاق کرده تا خودش را بتواند راضی نگه دارد.اینها را گفتم تا بتوانم به این نکته برسم که شرح این زایمان و درد اجتماعی برای قلم من غیر ممکن است. نوزادی که از هم آغوشی اجباری زهر آلودی در بطن اجتماع کاشته شده اکنون میدرد و میشکافد و به دنیا خواهد آمد . کسی نمیداند این کودک چگونه خواهد بود زشت یا زیبا صالح یا بد خو فرشته یا دیو ولی الان در مسیر تولد، فقط درد است.درد که چشمهای خمار زن و هم آغوش دیروز را سرخ و خونبار گل سرخ...ادامه مطلب
ما را در سایت گل سرخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golessorkha بازدید : 97 تاريخ : دوشنبه 14 آذر 1401 ساعت: 11:38

به تهش که نگاه میکنم سیاهی عمیقی است مثل قیر . قیر چسبناک داغ . از درون این چاه عمیق بی انتها، صدای لبه های سیاه چاله میآید همان صدایی که شبیه ناله و فریادهای جهنمیان اسیر این زادن و زیستن و رنج و عقوبت است. برای من این شرح شاید اندکی از حسی باشد که دیدن و دانستن اتفاقات اخیر این ویرانه سرا ایجاد میکند.مثل کودک ترسانی که به جبر بزرگتری بی خیال مجبور باشد در تاریکی بی حد یک شب زمستانی سیاه تا ته حیاط برود و در وهم این همه وحشت قدم بردارد. با هر قدم و هر صدای پا بطنهای قلبش فشرده شوند و حس کند هزار شغال در دلش دنبال هم کرده اند. خشمگین از ستم و فلج از ناتوانی و فقط خیره به همه این تباهی.وقتی صبح به صبح از هر رسانه ای نگاهی به قعر این سیاهی میاندازم فقط تنفر نا امیدی و ترس در جانم رخنه میکند. و فلج، فلج مغزی میگیرم . پستها را باز نمیکنم خبرها را نمیخوانم به حرفی گوش نمیدهم دلم میخواهد بگم نه نه اینها نیست دنیا این طوری نیست. هوا پیماهای مسافری را آدمها از قصد نمیزنند بچه های مردم را با گلوله نمیزنند نشاط یک دختر 22 ساله را با مرگ تاخت نمیزنند. من نمیخواهم باور کنم . از باور کردن و بعد سکوت کردن خودم میترسم . از اینکه من پفیوز تاریخ باشم . از اینکه بپذیرم این ادمها با این جلد پوستی و چشمهایی که به روح راه دارند یک مشت حیوان درنده هستند. از قپه های طلایی میترسم از سبزهای لجنی از ریشهای دراز خاکستری از خدایی که آن پشت سر لبخند میزند و ا زهمه این تاریخ کثیف بی پایان میترسم. به قعر تاریخ فرو میروم شیرجه میزنم در ژرفای این ننگ بی پایان بشری. ما همیشه همین بودیم همیشه همین هستییم و خواهیم بود.نه افتخاری در پس هست و نه آینده ای در روبرو . برای من این ناامیدی مثل بختکی بر گلو همیشه هست گل سرخ...ادامه مطلب
ما را در سایت گل سرخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golessorkha بازدید : 118 تاريخ : جمعه 1 مهر 1401 ساعت: 23:43

سلامی چو بوی خوش آشناییبر آن دختر مو طلاییاین مطلع سلامهای پدرم به من بود. آمدم بعد از مدتها اینجا را گرد گیری کنم . مدت زیادی است که میگویم بیایم بنویسم؟ چی بنویسم . روزی که به عادت هر سال آخرین لکه برف روی کوههای تهران را رصد میکردم یاد وبلاگ افتادم . چند سال همین را نوشتم ؟ چه ارزشی داشته یا دارد؟پدر بزرگ پسر خاله ام از جوانی ویولون میزد . اگر الان زنده بود فکر کنم 120 سال را داشت. پیر مردی بود کارمند راه آهن و متمکن به نسبت زمان خودش . خودش تعریف میکرد وقتی از جوانی گذر کردم به خودم گفتم دیگر وقت نواختن و آموحتن نیست. بگذار گوش کنم چون هر چقدر وقت مانده اگر همه اش را هم گوش کنم تمام نمیشود. هد فون بزرگ نوه را به گوش میگذاشت و با شدت و حدت از متالیکا تا کویین را برایش پخش میکردند . سر تکان میداد. با لهجه غلیظ و شیرین تبریزی میگفت این هم خوب بود.حالا این حس را دارم . من آن زنی هستم که از دید یک کودک، کهنسالی همان مرد ریز اندام را دارم . باور کردنش سخته ولی همه پیر مرد و پیر زنهایی که در بچگی فکر میکردیم فرتوت هستند سن الان من بودند با کمی بیش و کم . و حالا من فکر میکنم نوشتنهای من به چه کار این دنیا بیاید؟ نه باری بردارد نه باری بگذارد. صفر مطلقی هستیم . به خدا که تعارف نیست . یاس فلسفی هم نیست از بحران میان سالی هم گذر کردم. واقعیت اینه که جزییات یک کل بزرگ هستیم بی آنکه اراده ای برای بودن یا نبودن یا چگونه بودن داشته باشبم . سو تفاهم نشود . قضیه اصلا جبرو اختیار و این حرفها نیست . بلکه از دید یک انسان معمولی میگویم که تا 35 سالگی فکر میکند قرار است غیر معمولی باشد و کم کم درک میکند نه تنها عادی و معمولی است بلکه از معمولی هم کمتر است .دبیرستانی که بودم در مدرسه فرزانگان ح گل سرخ...ادامه مطلب
ما را در سایت گل سرخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golessorkha بازدید : 105 تاريخ : شنبه 26 شهريور 1401 ساعت: 5:04

وقتی نوجوان بودم و هر اسفند مجله فیلم را میگرفتم به عشق و ولع همیشگی که به جز جز آن مجله در آن سالها داشتم ورق میزدم و از دیدن بهاریه های نوستالژیک احیانا غمگین و کمی پیرانه از نویسنده هایی که گهکاه واقعا هم دیگر گرد پیری بهشان نشسته بود حالم گرفته میشد. از خودم میپرسیدم این چیزها چیه؟ تا بالاخره فهمیدم شماره اسفند برای بهاریه نویسی است .فهمیدم اسفندها باید بروم در وادی دیگری تا دوباره آخر فروردین شود و مجله فیلم از آن حال و هوای عیدی در بیاید .نه اینکه عید را دوست نداشتم ولی مفهوم بهاریه را نمیفهمیدم . الان که 17 اسفند است نشسته ام در مطب . تعدادی تقویم رومیزی که هدیه شرکتها و گهگاه همکاران است روی میزم هست و یک تابلوی نقاشی از سر یک اسب که بیماری برای ناپلئون کشیده . یک نقاشی با پاستیل که قاب طلایی قشنگی احاطه اش کرده . کمی آن طرفتر قالب گچی فکهای بیماری که اگر نجنبم برای عید دندان در دهان نخواهد داشت و شبها خوابم را از من گرفته است.استکانی چای دو گلدان روی میز و شیشه ای الکل ضد عفونی دست. باقی هم خرت و پرتهای بسیار دیگر که حال وصفش را ندارم . میزم مثل خودم آشفته است. از جمله چیزهایی که هست یک قاب کوچک با دو جای قلب که تصویر شش در چهار میکرو و ماکرو را در کودکی در خودش جا داده . ماکرو در عکس فط شش دندان جلو را دارد و میکرو مات و مبهوت به دوربین نگاه میکند. چند روز دیگر ماکرو بیست ساله میشود . من روزهای قبل از به دنیا آمدنش را خوب به خاطر دارم . شور بسیاری برای عید داشتم . این روزها متاسفم ولی واقعا به زور خودم را میکشانم .آسمان تهران ابری بارانی گاهی آفتابی و بهاری است اما بهاریه نوشتن در این اوضاع جهان واقعا سخت است . دنیای زیر سایه جنگ . جنگ اتمی . دوشادوش تبعیض نژادی . ب گل سرخ...ادامه مطلب
ما را در سایت گل سرخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golessorkha بازدید : 158 تاريخ : سه شنبه 3 خرداد 1401 ساعت: 0:37

بیست و یک اسفند است شنبه یکی مانده به آخر سال . یکی از آخرین شنبه خر است های  قرن گذشته . قرن احمد شاه رضا شاه محمد رضا پهلوی مصدق کیانوری  خمینی جنگهای جهانی خندقهای کثافت فرانسوی و آلمانی بمبهای شیمیایی لنین و استالین اووووف چقدر اسم چقدر غصه چقدر زیر و بم .تهران را با همه تنیدگی فقر و غنا با همه گستردگی و بی امکاناتی با همه تضاد شمال و جنوب از قرن قبل تحویل گرفتیم . دیشب میکرو را که هنوز از کرونای اومیکرون تک و توک سرفه دارد و صدای گرفته اش خنده دار شده سوار کردم و رفتیم دوردور . برعکس خواهرش که عشق شمال شهر و برج نشینی الهیه و به قول قدیمهای ما حسرتخوری در محله های اعیان نشین دارد میکرو میگوید بزنیم به قلب شهر به انقلاب به جمهوری توپخانه جاهای دور و ناشناخته . وقتی در ماشینم مینشیند اول از همه بلوتوث گوشی من را قطع میکند و گوشی خودش را وصل میکند تا برایم آهنگهای کره ای بگذارد . من هم صدا را بلند میکنم تا در ریتم تند و زبانی که یک کلمه اش را هم نمیفهمم غرق شوم . تحمل میکنم و گاهی بعضیا را بلدم . از اینکه میبیند آنها را شنیده ام تعجب میکند. احتمالا از نظرش من یک دایناسور متوسط القامه متاخر هستم .بهش میگویم کله ات را در موبایل نکن مردم را ببین شهر را ببین . آجیل فروشی هایی را ببین که بی استثنا دیروز مردم پشت درش صف ایستاده بودند؟! قنادیهای روشن و براق شب عید را ببین . آدمهای شهر . موتوهایی که یک زن و یک مرد عاشقانه چسبیده به هم از هیجان هوای بهار لذت میبرند. از جوانه های شور انگیز درختان و شکوفه هایی که درختچه های بی کس  و تنها زودتر از موعد زده اند. جیگرکی های دود زده با مشتری هایی که روی دو تا صندلی دم در عاشقانه به هم نگاه میکنند و جیگر میخورند و اصلا انگار گل سرخ...ادامه مطلب
ما را در سایت گل سرخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golessorkha بازدید : 148 تاريخ : سه شنبه 3 خرداد 1401 ساعت: 0:37

سال نو و قرن نو مبارک . اینکه ما همه ذو القرنین شدیم یک نکته ملیحی است. نسل قبل تری که این گونه بود هم ننگ قاجار را دیده بود و هم بدبختی جنگ های  اول و دوم را کشید و خلاصه خیلی مرارت. گهگاه به خودم یاد آوری میکنم که ما هم نه بنده خاص خداییم و نه خدا بنده خاص دارد خلاصه همه این بلاها میتواند سر خودمان هم بیاید. امروز وقتی سرهای تراشیده زنان اسیر اوکراینی را دیدم باورم شد که همه چیز با یک اشاره میتواند تکرار شود. فقط یکی دو تا دیوانه و کمی اسلحه لازمه.حالا به قول قرن پیشی ها نفوس بد نزنیم ولی مغز من به این جور چیزها زیادی فکر میکند. عید سعید باستانی را در تهران عزیز بودم . البته تهران را شلوغ تر از سالهای پیش دیدم و فکر میکنم مسافرین به تهران هم زیاد سر زده بودند . روزها را در گردشهای شهری و فضولی های معمول گذراندم . در خانواده ما مدتهاست که دید و باز دید ور افتاده . غلط یا درست این شده . اول فروردین در منزل مادر شوهر جمع میشویم سبزی پلو ماهی میخوریم و بعد دیگر دید و باز دیدی نیست . آنها که سنشون بالا رفته از پذیرایی خسته میشوند و واقعا توان مهمانداری هم ندارند جوانان هم که فراری اند. از خاله هایم یکی سفر است و یکی شهرستان و دیگری ار هم دو سه دقیقه دیدن میکنیم و تمام.گشت و گذار دسته جمعی با اتوبوس دو طبقه که از بخت ما باران کلا صندلی ها را خیس کرده بود و یک روز قطار سواری تا گرمسار و دیدن موزه مقدم روزهای یک درمیان را پر کردند.تهران از فراز اتوبوس دو طبقه برای سوم فروردین بسیار سرد و خیس بود ولی هنوز فرح بخش.تور گرمسار را با میکرو رفتم که پای سفر شده و دنیای دیگری را دیدیم . بیابان پر بار خشکی و معدن نمک و آبگیرهای نمکی . یک عالمه شگفتی نهفته در بیابان های دم دست. بلورهای گل سرخ...ادامه مطلب
ما را در سایت گل سرخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golessorkha بازدید : 143 تاريخ : سه شنبه 3 خرداد 1401 ساعت: 0:37